رمان تمنای وجودم8


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 44
بازدید کل : 3994
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[15,0];
رمان تمنای وجودم8
جمعه 25 دی 1394 ساعت 13:52 | بازدید : 124 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )
پای چشمش که سیاه نیست .موهای جلوی سرش هم که کنده نشده .دست و پاش هم که سالمه .
امیر : کاری داشتید ؟
به طرفش نگاه کردم .هنوز اخمهاش تو هم بود .به خودم جرات دادم و گفتم:یکنفر اومده میخواد شما رو ببینه .
بی اعتنا به حرفم خودش را مشغول کردو گفت:بگید یه روز دیگه بیاد 
چرا این اینجوری میکرد ....مثلا میخواست ثابت کنه رییس اینجاست...
گفتم :پس میگم رییس خیلی سرش شلوغه و با خودش جلسه داره ؟
شیوا یه خنده کرد که با چشم غره امیر ،ساکت شد .در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم : بدون شک اگر استاد صدیق از این که بشنوه شاگرد قدیمیش اینقدر موفق و مهم شده ،خوشحال میشه 
بعد زود زدم بیرون که احیانا چیزی نخوره تو سرم .
هنوز در رو کاملا نبسته بودم که امیر بیرون اومد و با اشتیاق بطرف استاد رفت .
شیواکنارم اومد و گفت این کیه؟
-استاد فعلی من و استاد قبلی نیما و جناب رییس 
یه نگاه بهم انداخت .گفتم : حالا چش شده بود ...رییس رو میگم 
-چرا اینطوری میگی 
-چجوری گفتم .میگم این جناب رییس چش بود .
قری به گردنش اومد و به سمت اونها نگاه کرد و گفت: خودش که گفت،فقط شوخی بود 
-اا ا ...پس ایشون عادت دارن از این شوخی های مسخره و ناراحت کننده ،داشته باشن 
قبل از این که شیوا حرفی بزنه استاد گفت:صداقت ،الان از رادمنش شنیدم که تو این مدت کوتاه خیلی موثر بودید 
لبخند زدم .
نه بابا این امیر انقدرها که من فکر میکردم بی چشم رو نیست .....شاید هم این نیما حرفی زده اون هم نتونسته منکر بشه 
استاد:خوشحالم از این که ۳ تا از دانشجوهای موفقم رو اینجا در کنار هم میبینم.مطمئنم با همکاری هم میتونید خیلی پیشرفت کنید .
گفتم:البته من که اینجا موقت هستم 
یعنی اگر روم میشد میگفتم ، استاد محترم ،حیف که با این شرطی که معلوم نیست از کجای تونبونت در آوردی مجبورم این چند ماه رو بیگاری بکشم،وگرنه حاضر نبودم یه دقیقه هم قیافه این کوه غرور روتحمل نمیکردم .چه برسه با هاش همکار هم بشم .
استاد با لحن خاصی گفت :نکنه خبرایه؟
فقط همین و کم داشتم که استاد هم طالب شوهر دادن ما باشه
-خبر که خبر سلامتی .اما منظورم این بود همونطور که مستحضرید من بخاطر این ترم اینجا مشغول هستم.
استاد گفت:خوب بعد از این ۶ ماه هم میتونید اینجا مشغول باشید .
بعد رو به امیر گفت:مطمئن باش کسی مثل ایشون پیدا نخواهید کرد 
 
مرسی استاد .خدایی حال کردم .یادم باشه وقتی خواستم شوهر کنم استاد رو با خودم ببرم .با این تعریف هایی که این میکنه ،مهریه ام رو برابر میکنن با فرزندهای حضرت آدم همینطور برو بالا تا ائمه اطهار .
 
امیر گفت:البته استاد .اما اگه ما تا ۶ ماه دیگه استخدام داشته باشیم .
 
یه چپ نگاهش کردم و گفتم :استاد من تصمیم دارم بعد از این ۶ ماه تا یه مدتی کار نکنم .
استاد :چرا؟
امیر به حالت تمسخر گفت:حتما به خاطر همون خبرا.
 
با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:کدوم خبرا .چرا حرف بی خود میزنید.
 
امیر دستش رو با حالت تسلیم بالا برد .خواستم یه چیزدیگه بگم که استاد خیلی جدی گفت:بسه دیگه .من اینجا نیومدم که به جر و بحث های شما گوش بدم .
 
سرم رو پایین انداختم و همزمان با امیر گفتم :ببخشید استاد 
 
اما در آخر سرم رو بالا کردم و به امیر یه اخم کردم و روم و به طرف استاد کردم.
 
استاد در حالی که یه ورق از تو کیفش در میاورد گفت:من باید برم.رادمنش این رو امضا کن بده من .
امیر اون رو از دستش گرفت و گفت:چقدر زود میخواین تشریف ببرید .حداقل یه پذیرای بشید بعد .
 
خب شد من اون چایی رو خریدم .وگرنه با چی میخواستی پذیرایی کنی آقای خود شیرین.
 
-باشه برای یدفع دیگه .من امروز فرصت ندارم .
امیر :پس لطفا این دعوت رو قبول کنید .۵ شنبه همین هفته بخاطر موفقیت درمورد همون پروژه که چند لحظه پیش خدمتتون گفتم ،با همکارها یه جشن کوچیک گرفتیم .خوشحال میشیم شما هم افتخار بدید و تشریف بیارید .
-اگر تونستم حتما میام .
-پس من تا قبل از ۵ شنبه جاش رو مشخص میکنم و به شما اطلاع میدم.فقط لطف کنید شماره تماستون رو بدید.
 
استاد از توی جیب کتش کارتی رو در آورد و به امیر داد وبعد از این که استاد برگه مربوط رو از امیر گرفت خداحافظی کرد ورفت.
به طرف میز رفتم تا کیفم رو بردارم که نیما گفت:بفرمایید این هم ناهار .فقط یادم رفت بپرسم چی میخورید اینه که همبرگر گرفتم .
شیوا نیم نگاهی به امیر کرد ،دیدم قصد نداره حرفی بزنه ،حالا یا از خجالت یا بخاطر قیافه اخمالو امیر .برای همین رو به نیما گفتم:اتفاقا قرار بود همبرگر سفارش بدیم .از لطفتون هم ممنون.
 
بعد کیفم رو برداشتم و مبلغی رو از توش در آوردم و به طرف نیما گرفتم :بفرمایید .
نیما اخمی کرد وگفت:اصلا قبول نمیکنم 
خواستم حرفی بزنم که نیما سرش رو تکون داد و گفت:لطفا دیگه اصرار نکنید.
دستم رو عقب کشیدم و گفتم:به هر صورت ممنون .
یه چشم غره به شیوا رفتم تا یه حرفی بزنه .اما حرفی نزد فقط چشمش متوجه امیر بود.
امیر رو به نیما گفت:بهتر نیست به کارمون برسیم نیما.
 
و خودش زودتر به اتاق نیما رفت .من هم رفتم به اتاق های خانوم رستگار و نیکویی سر زدم تا اگه کاری داشتن بهشون کمک کنم.
کارمون تموم شده بود و مشغول صحبت با خانوم رستگار بودم که شیوا خبر داد ،هستی اومده و توی سالن منتظرمه .با هم به سراغ هستی رفتیم .آبجی کوچولو ما هم مشغول فضولی بود و همه جا رو داشت سرک میکشد .یه تک سرفه کردم 
هستی :وای آبجی عجب جای شیکی کار میکنی....سلام 
-میذاشتی یه دو ساعت دیگه سلام میکردی .
متوجه کنایه ام نشد و گفت:اینجا خیلی باحاله 
-خیل خب ....نیم ساعت زود امدی ،باید صبر کنی تا ساعت ۵ بعدا میریم 
-ا.. مستانه معلوم نیست خرید من چقدر طول بکشه .همین نیم ساعت هم غنیمته . دیر بریم خونه مامان غر میزنه ها.
 
-میگی چکار کنم .تو که میدونستی من ساعت ۵ تعطیل میشم .
-خب به رئیستون بگو نیم ساعت زودتر بریم 
-اصلا حرفش رو هم نزن 
شیوا گفت:میخوای من به امیر بگم 
هستی :آره ،تو رو خدا میشه تو بهش بگی 
گفتم:شیوا جون ،من مطمئنم ایشون این اجازه رو نمیدن .تو که خوب میشناسیش 
 
هستی روی یکی از صندلی ها نشست و مثل بچه ها گفت:حالا باید نیم ساعت الکی اینجا بشینیم 
-تا چشم به هم بزاری این نیمساعت تموم شده 
 
خدایی این نیم ساعت هستی یک دقیقه هم نشست از بس مثل مرغ راه رفت دیگه داشتم سر گیجه میگرفتم.
 
سر ساعت ۵ گفت:بریم دیگه ساعت ۵ شد.
خیل خوب مثل این بچه ها نباش .اینجا باش برم کیفم رو بیارم .
-از اون موقع تا حالا نمیتونستی این کار رو بکنی 
 
بی اعتنا به حرفش به اتاق خانوم رستگار رفتم و کیفم رو برداشتم و ازشون خداحافظی کردم.
همزمان با من امیر و نیما هم بیرون امدن .هستی اومد طرفم و گفت:بریم؟
دیگه کلافه ام کرده بود .آروم گفتم :خیل خب ،بریم 
نیما گفت:خانوم صداقت معرفی نمیکنید 
گفتم :خواهر کوچکترم ....
هستی نگذاشت ادامه بدم و گفت:سلام .هستی هستم .هستی صداقت .از ملاقات شما خوشوقتم 
 
از این طرز حرف زدنش خندم گرفت .آبجی کوچولوی شیطون من ،چه لفظ قلم حرف میزد .انگار با ریس جمهور داره حرف میزنه 
 
نیما :من هم نیما وحیدی هستم 
امیر:بنده هم امیر رادمنش هستم ،پسر خاله شیوا .ما هم از ملاقات شما خیلی خوشوقتیم 
رو به هستی گفتم:بریم 
هستی تازه یادش افتاد دیر شده گفت:اخ ،اصلا حواسم نبود .با اجازه همگی خداحافظ 
و بدون هیچ معطلی رفت بیرون .در حالی که به سمت در میرفتم خداحافظی کردم و خودم رو به هستی که دم در آسانسور بود رسوندم 
-نمیتونی مثل یه خانوم رفتار کنی ؟
-مگه چکار کردم !
-یه ثانیه صبر میکردی جواب خداحافظیت رو میدادن بعد مثل این بچه ها میومدی بیرون .
روش رو برگردند وزیر لب غر زد 
به محض این که وارد خیابون شدیم هستی گفت:راستی آبجی ،پسر خاله شیوا همون رئیس شرکته دیگه
همه زورش همین بود که به تو حالی کنه رئیس اونه
جواب دادم :آره 
-اصلا فکر نمیکردم این شکلی باشه 
-مگه چه شکلی بود 
-اونطور که تو میگفتی ،یه نفر اخمالو ی سیبیل کلفت در نظرم بود 
-اخمالو که هست البته بی سبیلش .
-کجا اخمالو بود . خیلی هم جنتلمن بود .جای برداری خوب چیزی بود 
 
با تشر بهش نگاه کردم و گفتم:این چه طرز حرف زدنه 
-گفتم جای برداری 
-خوب چیزی بود یعنی چی ؟
-تو چرا این روزا اینقدر گیر میدی .خب یه حرفی زدم .غلط کردم خب شد 
 
راست میگفت تازگیها خیلی سگ شده بودم 
 
-هستی ببخشید خسته ام ،اعصابم به هم ریخته 
 
اصلا تو دل آبجی ما چیزی نمیموند .سریع گفت:اون یکی هم خوب بود .اما پسر خاله شیوا یه چیز دیگه بود ،نه ..
 
لبخند زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم .چند لحظه بعد گفت:میگم تاحالا ازت خواستگاری نکرده 
باتعجب پرسیدم :کی؟!
-این رئیستون دیگه ،یا اون یکی .چی بود اسمش ...آهان ،نیما 
 
آروم زدم پشتش و گفتم:این چه حرفیه تو میزنی؟
-خوب دیدم تو هر جا میری همه خاطرخوات میشن، میان خواستگاریت ،اینه که در مورد اینها هم کنجکاو شدم 
 
از این حرفش با این برداشت بچگانه اش خندم گرفت .
 
-نخیر .محض اطلاع جنابعالی باید بگم نیما که خودش کسی رو دوست داره ،پسر خاله شیوا هم حرفی نزده 
 
در حالی که یه آدامس میگذاشت دهنش گفت:پس حتما اون هم یکی رو دوست داره .وگرنه کور نیست این آبجی خانوم ما رو ببینه و دم نزنه .
نمیدونم چرا از این که گفت شاید اون هم کسی رو دوست داره، عصبانی شدم و گفتم:به جای این چرت و پرتها تند تر راه برو. اون لنگه کفش هم از اون دهنت بنداز بیرون .
آدامس رو در آورد و زیر لب چیزی گفت.گفتم:چی گفتی؟
-هیچی بابا.تو چرا اینطوری میکنی 
-حرف نزن زود خریدت رو بکن حوصله ندارم ،خسته ام .
از موقعی که هستی این حرف رو زد الکی الکی اعصابم به هم ریخت .اصلا یادم نمیاد هستی چی خرید 
شب هم از بس دنده به دنده شدم که کلافه شدم و رو تختم نشتم .دستهام رو قالب سرم کردم و چشمم رو بستم .اما قیافه امیر میومد جلو ی چشمم ..چراغ خواب رو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم .ساعت ۱۰ اومده بودم تو تختم ،اما حالا نزدیک به یک بود و من هنوز خوابم نبرده بود .
 
بد جور احساس گرما و خفگی میکردم .دست رو پیشونیم گذاشتم تب نداشتم .اما داشتم ازگرما میسوختم .
 
لباسهام رو در آوردم و رفتم به حمامی که داخل اتاقم بود.شیر آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش .اونقدر اون زیر موندم تا یه کم احساس گرما از بین رفت .لباس حوله ایم رو پوشیدم و بدون این که موهام رو خشک کنم همونجور خودم رو تخت انداختم 
 
با این که صدای باد لابلای درختها میپیچید و خبر از سوز سرما ی بیرون میداد و بخاری اتاقم از موقعی که اومده بودم خاموش بود ،اما هنوز گرمم بود .
یه نفس بلند کشیدم و به سقف خیره شدم .صدای هستی تو گوشم میپیچید :حتما اون هم کسی رو دوست داره ......
 
دیگه از دست خودم هم کلافه شده بودم .
 
دوست داره که داره ...بجهنم ....مستانه قاط زدی ...نه اینکه هرکس از قیافه و شکل و شمایلت تعریف کرده ،اینه که توقعت زیاد شده...آخه اون چرا باید فکر تو رو مشغول کنه ....مگه جز اعصاب خورد کردن تو ,کاری هم بلده .با اون شوخی های بیمزه و مسخرش ....به خودت بیا ....آفرین دختر خوب .
دوباره چشمم رو بستم .دوباره تصویر امیر جلوی چشمم نمایان شد .چشمم رو باز کردم 
ای تو روحت امیر 
چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمم رو بستم و انقدر شعر ( خوشا به حالت ای روستایی) رو برای خودم تکرار کردم تا خوابم برد
صبح از صدای زنگ ساعت بیدار شدم .چشمم رو به زور باز کردم .اما قادر به حرکت نبودم .انگار یه وزنه سنگین بهم وصل شده بود .این ساعت هم که همینجور تو سر خودش میزد .
یادم باشه ایندفه یه چکشی ،چیزی برای خفه کردن این ساعت بالای سرم بزارم .
بلاخره به خودم یه تکونی دادم و از رو تخت بلند شدم .سرم سنگین بود و کمی گلوم میسوخت .لباس حوله ایم رو از تنم در آوردم و موهام روکه هنوز کمی نم داشت،شونه کردم و با کش بستم .
از اتاقم امدم بیرون .اما پاهام کمی ضعف میرفت .دستم رو به نرده ها گرفتم و رفتم پایین .
آقام و مادر و هستی سر میز صبحانه مشغول صحبت بودن .سلام کردم و نشستم 
مادرم نگاهی به صورتم کرد و گفت:چرا اینقدر رنگت پریده مادر؟
 
یه چایی برای خودم ریختم و سر میز نشستم . آقام گفت :چرا زود بلند شدی بابا .ساعت ۶:۳۰ .مگه نباید ۹ شرکت باشی 
با سر حرفش رو تایید کردم و یه جرعه از چایی رو سر کشیدم .اما از گلوم پایین نرفت .
چاییم رو همونطور رو میز گذاشتم و گفتم:آقا جون میشه امروز من رو برسونی 
هستی با دهن پر گفت:نخیر, آقا جون قرار من رو برسونه .
 
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:تو که مدرست همین بغله.
-خوب باشه .امروز نوبت منه ،مگه نه آقا جون 
آقاجون رو به هستی گفت :خیل خوب اول تو رو میرسونم بعد مستانه رو 
گفتم:پس من میرم حاضر شم .
مادرم اخمهاش رو توهم کرد و گفت:تو که هنوز چیزی نخوردی 
-اشتها ندارم ،مامان 
-اشتها ندارم یعنی چی.رنگ به صورت نداری .بیا یه لقمه بخور .دیشب هم که فقط با غذات بازی کردی 
-میرم تو شرکت یه چیزی میخورم 
بعد از آشپزخونه امدم بیرون .اما هنوز غرغر های مامانم رو میشنیدم.
سرم رو که کمی گیج میرفت به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم آقاجون گفت:مستانه جان حالت خوب نیست بابا
-یه کم احساس ضعف دارم و کمی سرم گیج میره 
-خب اگه اینطوریه نرو شرکت 
-نه آقا جون انقدر ها هم حالم بد نیست .میرم شرکت یه چیزی میخورم حالم جا میاد... آقا جون همینجا پیاده میشم 
شیوا مشغول صحبت با امیر بود که من وارد شرکت شدم .سلام کردم .هر دو به طرف من برگشتن و سلامم رو جواب گفتن.یه لحظه احساس کردم الانه که کله پا شم .بنابرین سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و رو یه صندلی نشستم .
لحظه ای بعد شیو ا اومد تو و گفت:مستانه حالت خوبه 
-اره فقط یه دفه سرم گیج رفت 
-رنگت پریده ...ماهانه شدی 
-نه ...اما فکر کنم سرما خوردم .دیشب اصلا خوابم نمیبرد یه ساعت رفتم زیر آب سرد دوش گرفتم.
-زیر آب سرد ؟! زده بود به سرت تو این هوا ....اونجوری که بد تر خواب هم از سرت میپره 
-آخه دیشب داشتم از گرما خفه میشدم 
-خب سرما خوردی دیگه .بدنت هم درد میکنه ؟
-نه فقط یه کم ضعف دارم .صبحانه هم نخوردم فکر کنم برای همینه 
 
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:میخوای یه چیزی برم برات بخرم 
-نه تا نهار صبر میکنم ،الان اصلا اشتها ندارم ..برو به کارت برس ،تلفن داره زنگ میزنه این رییس دوباره قاطی میکنه هان 
-تو ,تو این موقعیت هم ول کن اون نیستی 
 
این رو گفت و رفت بیرون 
میخواستم سرم رو روی میز بزارم که ضربی به در خورد و در اتاقم باز شد 
امیر:خانوم صداقت امروز میتونید با مهندس رضایی همکاری کنید 
اصلا حوصلش رو نداشتم .
از جام بلند شدم و گفتم:بله میتونم 
سرش رو تکون داد و آروم گفت:ممنون
مهندس رضایی خیلی متین و باوقار بود .اصلا احساس ناراحتی نمیکردم که تنها با اون تو یه اتاق مشغول کار باشم .یک ساعتی توی محاسبات و کار نقشه مورد نظرش کمکش کردم . هر چند که حالم تعریفی نداشت اما سعی میکردم تمام حواسم رو به کار بدم .
مهندس رضایی پشت میز کارش نشسته بود .برای پرسیدن سوالی به سمتش رفتم و گفتم:مهندس رضایی ببینید این قسمت رو درست انجام دادم یا باید مثل همون یکی باشه .
نقشه رو از دستم گرفت وروی میز گذاشت .چشمم افتاد به یه قاب عکس روی میزش .عکس یه زن زیبا بود که لبخند ملایمی به لب داشت .محو تماشای زن بودم که با صدای مهندس رضایی به خودم امدم .
سر بلند کردم .چشمهاش غمگین بود .گفت:تو هم جذب ملاحت و زیبایی اون شدی 
گفتم :همسرتون هستن 
نفسی بیرون داد که بی شباهت با آه نبود .با سر حرفم رو تایید کرد 
گفتم :خیلی زیبا هستن 
-آره.اما حیف که اون همه زیبایی زیر خر وارها خاک دفن شده 
تمام موهای تنم سیخ شد ...به چشمهای مهندس رضایی نگاه کردم .پر از اشک بود .آهسته گفتم :
معذرت میخوان قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم .
لبخند تلخی زد و گفت:تقصیر تو نبود دخترم .هر وقت به اون فکر میکنم یا عکسش رو میبینم همینطوری میشم ....ترانه دخترم همیشه ازم گله داره .اما دست خودم نیست ،من عاشق کیانا بودم .اون همه زندگی من بود ...انصاف نبود به این زودیها بره.اما اون سرطان لعنتی خیلی ریشه دونده بود ....وقتی اون رفت حس و روح من هم با خودش برد .اگه بخاطر ترانه نبود یه لحظه هم طاقت نمیآوردم .حالا هم منتظرم ترانه به سر و سامون برسه و بره دنبال زندگی خودش .اونوقت من هم میرم یه جایی که بتونم هر وقت دلم خواست با کیانا راحت حرف بزنم و عقده این چند سال رو خالی کنم .جایی که هر وقت خواستم گریه کنم ,نگن مرد که گریه نمیکنه .صبور باش .صبور 
......
قطره اشکی که از گوشه چشمش قصد فرو ریختن داشت و با دستش پاک کرد و گفت :
ببخشید دخترم .نمی دونم چرا یه دفه این حرفها رو به تو زدم .حتما تو هم میگی مرد به این گندگی چرا مثل بچه ها میمونه .
سرم رو تکون دادم و گفتم:نه اینطور نیست .با حرفاتون به من ثابت کردید که عاشق واقعی فقط تو قصه ها نیست ،وجود داره ....متاسفم که همسرتون رو از دست دادید .اما مطمئن باشید یه روزی تا ابد در کنارش خواهید بود ...به این که اعتقاد دارید
حرفام رو با سر تایید کرد و گفت:حرفهات خیلی به دل میشینه دخترم....
ممنون که اجازه دادی حرفهام رو بهت بزنم .انگار یه عمر بود این حرفها رو دلم سنگینی میکرد .
-من هم خوشحالم که بهم اعتماد کردید .
لبخند زد ونقشه رو از روی میز برداشت و گفت :همین خوبه .
نقسه رو گرفتم و رفتم تا تکمیلش کنم .اما دیگه واقعا حالم داشت بدتر میشد.اگه شیوا نیومده بود و خبر نداده بود که همگی توی اتاق جلسات باید جمع بشیم ،حتما اون و سط ولو میشدم.
قبل از این که به بقیه بپیوندم ،رفتم دستشویی و ابی به صورتم زدم تا شاید حالم جا بیاد .همراه شیوا به اتاق جلسات رفتم .اولین باری بود که به انجا میرفتم.یه میز بزرگ مستطیل شکل بود با تعداد زیادی صندلی که دورش بود .روی اولین صندلی نشستم .امیر اون بالای منبر نشسته بود و شروع به صحبت کرد .
از چی حرف میزد یادم نیست .انقدر حالت ضعف به من دست داده بود که حال نداشتم رو همون صندلی بنشینم .احساس میکردم خیلی سردمه و میلرزم .فقط خدا خدا میکردم این جلسه که معلوم نبود برای چی هست زودتر تموم بشه .اما سعی میکردم کسی به حالتم پی نبره .دوست نداشتم دورم جمع بشن و سوال پیچم کنن.
دائم به امیر تو دلم بد و بیراه میگفتم .هم بخاطر این جلسه مسخره ,که جو گرفته بودش و هم بخاطر این که دیشب مزاحم افکارم شد ه بود و این بلا رو سرم آورده بود.
با کاغذ و خودکاری که جلوم بود بازی میکردم که دستی رو روی شونه ام احساس کردم.شیوا یه فنجان چایی جلوم گرفته بود .
شیوا : بیا بخور .... حالت خوب نیست ؟
به اطرافم نگاه کردم .اصلا متوجه نشدم کی حرفهای این ناطق پر حرف تموم شده بود .
گفتم : تو چایی آوردی ؟
-آره من و مهندس نیکویی چایی آوردیم ....یعنی تو نفهمیدی ؟...مستانه حواست با منه ...میگم حالت خوبه ؟
-آره .حالا چرا اینقدر شلوغش میکنی ؟
-اصلا تقصیر منه که اینقدر حواسم با تو هستش 
بعد هم چایی رو جلوم گذا شت و کنارم نشست .به طرفش نگاه کردم .میخواستم بگم قند بده که با حالت قهر رویش رو اون طرف کرد و مشغول صحبت با خانوم نیکویی شد .
چاییم رو دست گرفتم و بدون قند خوردم.خانوم رستگار بالای سرم اومد و آهسته پرسید :خانوم صداقت حالت خوبه ؟
-خوبم
-ظاهرت که اینطور نشون نمیده 
-صبحانه نخوردم اینه که یه کم ضعف دارم 
به صورتم دقیق شد و گفت :چرا عرق کردی ؟
به پیشونیم دست زدم .نمناک بود .اصلا متوجه نشده بودم .
گفتم:هوای اینجا یه کم گرمه .برای اونه
-بیا این آبنبات رو بگیر .کمی فشارت رو بالا میاره 
 
گرفتم و تشکر کردم.با صدای مهندس رضایی از من جدا شد .آبنبات رو توی دهنم گذاشتم .با این که عرق کرده بوم اما سردم بود و میلرزیدم .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی متوجه لرزش لبهام نشه .سرم رو بلند کردم تا ببینم کسی متوجه من هست یا نه .روبروم مهندس وحدت و نیما بهمراه امیر مشغول صحبت بودن .خانوم رستگار و مهندس رضایی هم حواسشون با من نبود .شیوا هم مشغول صحبت با خانوم نیکویی بود.
 
باز دم خانوم رستگار گرم ،حواسش از همه جمع تر بود .حالا خوبه رنگ و روم نشون میده بی حالم ....
هذیون میگی مستانه .تو که میگفتی خوش نداری کسی بفهمه حالت خوش نیست پس چرا اینقدر غر میزنی ...
نگاهم سمت امیر رفت .داشت به حرفهای نیما و مهندس وحدت گوش میداد .
الهی وقتی برای سرکشی از ساختمونها میری ,از اون کارگر خارجیها آنفولانزای افغانی بگیری که با عث و بانی این حالم تویی .
فقط یه لحظه ،یه لحظه به طرفم برگشت و دوباره رویش رو برگردند.
یه دستم رو تکیه گاه پیشونیم کردم و خودکار رو برداشتم و روی کاغذ الکی عدد مینوشتم .
حالا داشتم میمردما ،اما انقدر روم زیاد بود که همونجا نشسته بودم و ادای آدمهای سالم رو در میاوردم .
خدایا اینها چرا نمیرن سر کار و زندگیشون.حالا خوبه همیشه از کار زیاد کسی از اتاقش بیرون نمیومد رفع حاجت کنه ... .انگار امدن کمسیون بین و الملل ....
-نمیخوای پاشی 
دستم رو از روی پیشونیم برداشتم و به شیوا که مشغول جمع کردن فنجانها بود نگاه کردم 
گفتم:پس بقیه کجا رفتن ؟
-چه عجب !من موندم این یه ساعت چطوری طاقت آوردی حرف نزدی ...انقدر اون ورق جلوی دستت رو خط خطی کردی به کجا رسیدی ؟
 
از رو صندلی بلند شدم و گفتم :جلسه تموم شد ؟
-با اجازه شما .الان هم همه رفتن برای نهار ....ببینم نمیخوای بگی که ایندفه هم متوجه اطرافت نشدی؟
 
دستم رو به پیشونیم گذاشتم و گفتم:شیوا اصلا حالم خوب نیست .
 
یه فنجان توی سینی گذاشت و گفت:نمیگفتی هم فهمیده بودم .....ولی خدایی الان رنگت خیلی سفید شده .نکنه مردی ؟
-ای اون زبونت و مار نیش بزنه .یه دور از جون بگو .
-خیل خوب بابا،دور از جون ...حالا مردی یا زنده ای 
 
اومد کنارم و گفت:ولی مستانه بی شوخی مثل اینکه حالت خیلی بده 
 
دستم رو روی میز گذاشتم و سنگینی بدنم رو روی دستم انداختم 
-شیوا خیلی سردمه 
-سردته؟!اما صورتت که خیس عرقه ....فکر کنم فشارت خیلی اومده پایین .ببینم از صبح چیزی خوردی 
-فقط یه آب نبات که مهندس رستگار داد.
-میخوای آب قند بیارم 
-نه ...فکر کنم سرما خوردم .بدنم مور مور میشه ...مسکنی چیزی همراهت داری ؟
-من که ندارم .بگذار از امیر بپرسم .حتما یه چیزهایی توی شرکت دارن 
-مگه تو نگفتی همه رفتن برای نهار ؟
-آره .اما امیر و نیما میخواستن توی شرکت غذا بخورن برای همین نیما رفت غذا بگیره 
-امیدوارم برای ما چیزی نگیره چون حوصله شوخی های مسخره فامیلتون رو ندارم.
 
خندید و گفت:نه ...البته پرسید ،اما من گفتم با تو میرم بیرون ...اینجا بشین من برم از امیر بپرسم ببینم چیزی میتونه پیدا کنه 
-شیوا فقط بگو برای خودت میخوای خب 
-برای چی؟
-خب بگو برای خودت میخوای دیگه ,خب 
 
لبهاش رو کج کرد و از اتاق خارج شد 
به فنجانهای توی سینی نگاه کردم و فنجان خودم رو توی سینی گذاشتم . یه کم منتظر موندم دیدم خبری از شیوا نشد. فوضولیم گل کرد ببینم چرا دیر کرده ؟
 
حتما این شمر ذی جوشن فهمیده برای من مسکن میخواد اینه که شیوا رو دست به سرش کرده .ای من یه روزی بد جور حالت و میگیرم .
 
سینی رو برداشتم تا به آشپزخونه ببرم .اما همین که چند قدم برداشتم سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخ و فلک رفت .قدمهام رو تند کردم بلکه به دیوار برسم و به اون تکیه بدم که زمین رو با دیوار اشتباه گرفتم .دست و پام کج و کوله شد و اول سینی از دستم افتاد و بعد هم خودم پخش زمین شدم.
صدای وحشتناک سینی و شکستن فنجانها اونقدر بلند بود که شیوا و امیر سراسیمه خودشون به اونجا رسوندن .سعی کردم نیروی خودم رو جمع کنم و بنشینم اما قادر نبودم.شیوا در حالیکه به طرفم میومد گفت:وای،خدا مرگم بده مستانه جونم چی شد ؟
 
دستهاش رو زیر بازوم گذاشت و کمک کرد که بنشینم 
 
-چرا اینطوری شدی تو ؟
روسریم رو که روی شونم افتاده بود روی سرم کشیدم و گفتم:طوری نیست .الان حالم جا میاد 
 
امیر که هنوز تو قالب در ایستاده بود گفت:شیوا ،به خانوم صداقت کمک کن بلند شه ،باید بریم درمونگاه
 
گفتم:احتیاجی نیست .یه کم بنشینم حالم بهتر میشه 
-اگه قرار بود که بهتر بشید ،از اول جلسه که نشسته بودید حالتون بهتر میشد.....شیوا من میرم پایین ماشین رو از تو پارکینگ بیارم بیرون .جلوی ساختمون میبینمتون.
پس قیافه ام این همه تابلو بوده که این مجسمه ابوالهول هم فهمیده حالم خوش نیست .
با کمک شیوا بلند شدم .انقدر حالم بد بود که تمام سنگینی بدنم رو روی شیوا انداخته بودم .طفلک حرفی هم نمیزد.تا موقعی هم که به درمانگاه برسیم سرم روی شونه اش بود .
دکتر بعد از این که فشار خونم و تبم رو چک کرد ،یه سرم نوشت که گفت همین الان باید بزنم .من هم که از هرچی سرم و آمپول و سوزن بود فرای بودم .همینطور که از اتاق میومدم بیرون به شیوا گفتم:من سرم نمیزنم گفته باشم .
-بابا روت و برم .اگه من نگرفته باشمت که این وسط ولویی .
داشتم همینطور غر میزدم که پرستار اومد و ما رو به اتاق تزریقات هدایت کرد .حرف ما هم که کشک .این پرستار هم که تا میتونست دست ما رو سوراخ کرد تا بلاخره رگم رو پیدا کرد .
چاره ای نبود ،باید تحمل میکردم .یه ۴۵ دقیقه ای همونجا دراز کشیدم تا سرمم تموم شد .شیوا هم که از اول همونطور ساکت نشسته بود و به محض این که سرمم تموم شد رفت بیرون و به پرستار خبر داد.
با کمک شیوا نشستم و گفتم:ببخشید شیوا تو هم به زحمت افتادی 
-هیچ هم زحمت نبود .ببینم حالا چطوری 
-توپ توپ ..خوب شد این سرم رو زدم 
-دیدی ...مثل این بچه ها گریه میکردی که من سرم نمیزنم .....حالا اینجا بشین من امیر رو صدا بزنم 
آستینم رو پایین دادم و گفتم : مگه هنوز اینجاست .
-پس میخواستی ما رو بذاره بره ....
بعد هم رفت بیرون .روسریم رو درست کردم و رفتم بیرون که دیدم امیر و شیوا به طرفم میان .این دفه واقعا خجالت کشیدم .
-ببخشید مهندس مزاحم شما هم شدم .با عث شدم شما هم از کارتون بیفتید .
 
مثل همیشه خشک و جدی گفت:هر کس دیگه هم بود همین کار رو میکردم .حالا حالتون چطوره ؟ 
زیر لب گفتم :خوبم ،ممنون 
 
نمیدونم چرا دلم میخواست بگه ،به خاطر تو از کارم زدم .نه این که بگه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکردم .
 
مستانه خل شدی ...خوب معلومه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکرد ....تو هم چه توقعهایی داری ها .اونم از کی ,فرعون مصر ...
 
امیر :خوب اگه آماده اید بریم 
رو به شیوا گفتم:راستی کیفم رو آوردی ؟
-میخوای چکار ؟
-خب باید تسویه حساب بکنم 
امیر گفت:من حساب کردم.
-شرمنده لطف کنید بگید چقدر شد ،وقتی رسیدیم حساب کنم 
-احتیاجی نیست 
چه سخاوتمند ...بابا این که خیلی خاضع هستش ..خدایا من رو ببخش که این همه بد راجع به این گفتم و این همه صفت بی ربط بهش نسبت دادم 
 
داشتم به نتیجه مطلوبی میرسیدم که گفت :بعدا از حقوقتون کم میکنم .
 
ای حناق ،مردک شکم گنده پول پرست ...
 
به شکمش نگاه کردم 
مستانه بمیر تو هم با این حرفهات .یه چیزی بگو حداقل جلوی خودت ضایع نشی.
 
امیر در حالیکه لبخبد موذیانه ای روی لبش بود گفت:جلوی در میبینمتون 
رو به شیوا گفتم:حالا فکر کرده من قبول میکردم اون پول کلینینگ رو بده 
-باز تو حالت خوب شد و این زبونت راه افتاد.
 
عقب ماشین سمت شیوا که جلو نشسته بود نشستم .امیر ماشین رو به حرکت آورد و گفت:منزل تشریف میبرد دیگه 
 
نخواستم نشون بدم حالم رو با اون حرفش گرفته به آیینه جلو نگاه کردم و گفتم:خیلی لطف میکنید .باز هم بابت امروز ممنونم .خیلی زحمت کشیدید .
یه نگاه به شیوا کرد و گفت:شیوا به این دوستت بگو اینقدر تعارف نکنه .من از این همه تعارف خوشم نمیاد .گفتم که فقط وظیفه انسانی بود 
 
شیوا به ۱۸۰ درجه چرخید و بهم لبخند زد .
با این که از حرف امیر فشار خونم رفته بود بالا حرفی نزدم و به بیرون نگاه کردم.
امیر:نگفتید ،خانوم صداقت ؟
بدون اینکه به جلو نگاه کنم گفتم :چی رو ؟
-اینکه کجا برم
حتما انتظار داشت با این حالم برگردم سر کار 
 
گفتم:خونه 
 
تا موقعی هم که به خونمون برسیم حرفی نزدم و به جلو هم نگاه نکردم .هر چند فکر کنم گردنم از بس کج بود آرتروز گرفت .
 
کمی اونطرف تر از در حیاط پارک کرد .شیوا گفت:صبر کن الان میام کمکت پیاده بشی .
گفتم:احتیاج نیست ،شیوا جان حالم بهتره 
-پس تا تو پیاده شی ،میرم زنگ بزنم 
 
کیفم رو از روی صندلی برداشتم و به محض این که شیوا پیاده شد رو به امیر گفتم:
به هر صورت ادب حکم میکنه تعارف کنم منزل تشریف بیارید .اما خوب چون شما اهل تعارف نیستید اصلا این کار رو نمیکنم مهندس .به خاطر وظیفه انسانیتون هم ممنون .
بعد هم از ماشین پیاده شدم . با این که نمیخواستم اما در رو محکم به هم زدم که فکر کنم چنتا فحش آبدار برای خودم خریدم .
 
رفتم کنار شیوا وایسادم .شیوا گفت:حالا مامانت پس نره 
-برای چی ؟
-همین که گفتم مستانه حالش بد شده از درمونگاه میایم یه ،یا ابوالفضل گفت و اف اف رو گذاشت
 
سرم رو تکون دادم و گفتم :حالا تو حتما باید پشت اف اف خبرها رو میدادی .
-خب چکار کنم .تا زنگ زدم گفتم شیوا هستم ،پرسید اتفاقی برای مستانه افتاده ؟من هم فقط گفتم که یه کم حالت تو شرکت بد شد بردیمش......
 
حرف شیوا با باز شدن در حیاط توسط مادرم قطع شد .سلام کردیم 
مادرم سلاممون رو پاسخ داد و با تشر به سمت من نگاه کرد و گفت:از بس که یه دنده و لجبازی این بالا سرت اومد .مگه صبح نگفتم یه چیزی بخور برو ...
 
با چشم و ابرو اشاره ای به امیر که از ماشینش بیرون اومده بود و به طرف ما میومد کردم و گفتم:مهندس رادمنشه .
 
مادرم تازه متوجه اون شد .چادرش رو سفت کرد و بیرون اومد .به کل تغییر چهره داد و با خوشرویی با امیر سلام و احوالپرسی کرد.
شیوا گفت:خب خاله جون ما دیگه با اجازتون مرخص میشیم .
 
مادرم رو به شیوا و امیر گفت:حالا بفرمایید تو ،یه چایی چیزی میل کنید بعد تشریف ببرید 
شیوا گفت:مرسی خاله ،مستانه هم باید استراحت کنه ،انشااله یه دفه دیگه 
مادرم رو به امیر گفت:آخه اینطوری درست نیست .شما و شیوا جون زحمت کشیدید اگه عجله ای ندارید بفرمایید یه چایی میل کنید .
امیر نگاهی به شیوا کرد و گفت:بنده حرفی ندارم ،شما چی شیوا جان؟
 
یعنی چشمم اونقدر گشاد شده بود که نزدیک بود بزنه بیرون .اصلا تصورش رو هم نمیکردم امیر دعوت مادرم رو قبول کنه .یعنی هر کس بود رعایت حالم رو میکرد .این رو دیگه شیوا با اون عقلش فهمیده بود.
 
شیوا هم که تو عمل انجام شده قرار گرفته بود گفت:هر جور مایلی
مادرم بین حرف تعارف کرد و گفت:بفرمایید خواهش میکنم 
شیوا :شما بفرمایید خاله جون ما پشت سرتون میاییم .
با صدای امیر چشم از شیوا و مادرم که کنار هم به طرف در ورودی میرفتن گرفتم و به سمتش چرخیدم 
-نمی خواین برید تو ؟
از حرص داندونهام رو به هم فشار دادم و گفتم:شما که میگفتید از تعارف و اینطور چیزها بیزارید .چی شد حرفتون یادتون رفت.
با شیطنت گفت:نه یادم نرفت .اما یادم هم نمیاد گفته باشم از این که تعارف کنید بیام منزلتون ،بدم بیاد .
 
با حرص نفسم رو بیرون دادم و قبل از اون رفتم داخل.
 
پسره پرو ،خجالت هم نمیکشه با این هیکلش ...حالا فهمیدم چرا بی جهت فکرم مشغول این میشه .چون هر دفه حرصم رو در میاره و عصبانیم میکنه ....حالا نشونش میدم .فکر کرده محتاجش هستم؟حالا درسته که یه جورایی محتاجشم اما این دلیل نمیشه هی بره رو اعصابم .برای من حاضر جواب شده ،کاری میکنم که خودت بهم بگی دوست دارم ....
از این حرف خودم تعجب کردم !!!!!
فکر کنم وقتی افتادم سرم به یه جایی خورده باشه و محتویات توش تکون خورده باشه ...آخه این چه ربطی داشت .اصلا از کجا اومد تو ذهنم ...
یه تکون به سرم دادم بلکه مغزم برگرده سر جاش.
دم در که رسیدم مادرم گفت:مستانه جان حالت دوباره بد شده ؟رنگت پریده .
داخل شدم و گفتم :نه مامان جان حالم خوبه .نگران نباشید
 
صبر کردم تا اونها بشینن بعد کنار شیوا روی مبل نشستم .مادرم و امیر هم روبروی ما مشغول صحبت بودن.
 
دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم .رفتار ها ی امیر و حرف زدنهاش انقدر متواضع بود که میتونستم قسم بخورم مادرم شیفته مرامش شده .
آروم در گوش شیوا گفتم:ببینم این پسر خاله تو زیر شلواری با خودش آورده ؟!
به صورتم نگاه کرد و با تعجب گفت:زیر شلواری ؟
-هیس،یواشتر ...آره ،زیر شلواری 
-برای چی؟!
-آخه نه اینکه تعارف ساده مامانم رو بدون چون و چرا قبول کرد ,اینه که میگم یه وقت مامانم دوباره تعارف کرد برای شب زیر شلواری داشته باشه معذب نباشه 
چنان با صدای بلند خندید که مادرم و امیر به طرف ما نگاه کردن.من هم که دیدم اونها دارن به ما نگاه میکنن الکی زدم زیر خنده که البته با چشم قره مامانم سنگ کوب کردم و با یه معذرت خواهی به آشپز خونه پناه بردم .
مادرم هم سریع اومد تو آشپز خونه و گفت:چه خبرته ؟حالا خوبه ناسلامتی مریضی
-مامان آدم مریض نباید بخنده 
چشمهاش رو درشت کرد و گفت:بجای این که خجالت بکشی جواب میدی 
-خب یه چیزی شد خندیدیم .تازه مگه من اونجور بلند خندیدم .
-شیوا اگه اونجوری خندید عیب نداره ،چون اون پسر خالشه.اما تو که نباید جلف بازی در بیاری 
دستم رو روی دهانم گذاشتم و گفتم:چشم مامان خفه میشم خوب شد 
بعد قصد داشتم از آشپز خونه بیرون برم که گفت:برو یه ابی به صورتت بزن ..اینطوری آدم رغبت نمیکنه به قیافت نگاه کنه 
-مگه امدن خواستگاری ...مثل این که الان زیر سرم بوداما .
-یواشتر ...
رو صندلی آشپزخونه نشستم که گفت:چرا اونجا نشستی ؟برو پیششون بشین تا من چایی بیارم ..
چشم کش داری گفتم و وارد پذیرای شدم



:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: